دردهای جسمیم برگشتهگرمای و افتاب و تعریق ذهنم رو خالی کردهچندتا رفیق خوب دارمیکیشون می خواد بره آلمان راننده ی قطار بشهیکی داروساز و اهل کاریکی سی سالشه و ازدواج کرده و فکرش بیشتر اونجاستسر صبح فکرم پرت میشه جاهای دورخیلی دورولی به زور برش میگردونمبا کسی کل کل نمیکنممیگذرونمزنده ام
اشتراک گذاری در تلگرام